عشق من  سید امیر علیعشق من سید امیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
عشق من سید امیر حسینعشق من سید امیر حسین، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

كودك من

امير علي بسكتباليست

سلام پسرم يه روز ماماني ميخواست بره سالن به دوستاش سر بزنه شما رو هم باخودم بردم.من ورزش رو خيلي دوست دارم و خيلي دوست دارم شما هم يه ورزشكار خيلي خوب و موفق بشي در هر رشته ورزشي كه دوست داري.از وقتي شما فرشته كوچولو رو خدا بهمون داد من سالن نميرم و هر از گاهي دلم خيلي تنگ ميشه و هواي ورزش ميكنه.همش به خودم ميگم ان شاا... بزرگتر بشي ميرم يا با خودم ميبرمت ولي ميترسم ببرمت كه خدايي نكرده تو سالن آسيب ببيني و دلم هم نمياد وقتي از صبح پيشت نبودم ، عصر هم بزارمت و برم سالن...خلاصه اينم قصه يه مامان ورزشكار و يه پسر ورزشكارتر... 1393/3/28 در اين روز امير علي جون 19 ماه و 18 روز سن دارد. ...
29 خرداد 1393

يه روزي از اين روزا

سلام گل پسر ماماني عصر 2 روز پيش  حاضرت كردم و گذاشتمت تو كالسكه. كالسكه سواري رو خيلي دوست داري و ميگي : دي ديد سوار د در بييم . تا خونه عزيز رفتيم . سر كوچه ازت پرسيدم اينجا خونه كيه؟ گفتي: عزيز . قربون پسرم برم كه از سر كوچه متوجه ميشه كجاست . .. خلاصه رفتيم  داخل  . ديدم شما دسته گل به آب دادي و صبح ميخواستي چشم چشم دو ابرو ، رو ديوار بكشي   و نقاشي خط خطيستاني اونجا كشيدي كه نپرس. اينروزا همش ميخواي شيطوني كني  تو خونه همش يا از مبل بالا ميري و يا از ميز  يا از بوفه  و همش ميخواي بدو بدو كني  . البته اگه بشينم و باهات بازي كنم پسر خوبي ميشي و با اسباب بازيات سر گرم ميشي ...
29 خرداد 1393

تولد مامان

سلام گل پسرم امروز تولد مامانیه.  وقتی به روزهایی که از عمرم می گذره  فکر می کنم  یه جور ترس تو وجودم حس می کنم .ترس از این که نکنه حاصل  اعمال عمرم ،محصول خوبی نده .امیدوارم  به لطف خدا که ببخشه کم لطفیا و نا سپاسیامو  و اگه عمری باقی باشه فرصت جبران و بستن توشه برای اون دنیا بهم بده ان شاا... البته از وقتی خدا تو رو بهم هدیه داد زندگیم رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته  و تو شدی حاصل عمر من .دیگه برا مامانی مهم نیست گذشت عمرش ،مهم تویی و بس صبح به موضوع جالبی پی بردم .........تو تولد   29 سالگی مامان ،گل پسر مامانی 19 ماه و 9 روز سن داره(می دونی پ...
19 خرداد 1393

اولین مسافرت

سلام پسرکم جمعه هفته گذشته به همراه بابایی و عزیز رفتیم کرمان و بندر عباس و قشم تا این جمعه. عكساي مسافرت منو تو ادامه مطالب ببينيد... این اولین مسافرتی بود که با تو رفتیم،البته2سری زاهدان خونه عمه رفتیم با هم ولی کوتاه مدت بوده. برات یه کیسه اسباب بازی برداشتم تا تو ماشین اذیت نشی و بشینی بازی کنی .باهاشون بازی کردی ولی کوتاه مدت و خسته می شدی.برات کلی تو راه شعر خوندم و چرت و پرت گفتم ولی باز هم خسته میشدی.خیلی بهم وابسته شدی و همش میخواستی تو ماشین و تو بازار و بیرون بغل من باشی .همش  شیر می خواستی .غذا هم کم میخوردی، خیلی نگران بودم نکنه مریض شی اما خدا رو شکر مشکلی پیش ن...
10 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به كودك من می باشد