پسرم.امير علي ام و در پس آن در 28 تير ماه 1000روزگي امير حسينم زمان چون غنيمتي در دستانمان ولي چون ماهي لغزان و گردان با آهنگي آرام و ريتمي تند ، با پيچ و تابي كه چون گرداب ،عمرمان را به بالا برده و به اطراف پراكنده ميكند....چه با شتاب مانند خواب و رويايي كودكانه ،صداي كودكي كه در باد ميخندد و صدايش در گوشم ميپيچد ، صداي گريه ي او كه از من آبنباتي را تقاضا ميكند...صدايش كه مادر خطابم ميكند را ميشنوم و ناگاه از آن دور ميشوم و وقتي چشمانم را ميگشايم ميبينم كه رويايي بيش نبوده...فصل كودكي را در بيداري ميجويم اما دريغ از اين عمر رفته... 2000روز از خوابهايم ميگذرد ،روزهايي كه با غم و شادي عجين گشته...روزه...