عشق من  سید امیر علیعشق من سید امیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
عشق من سید امیر حسینعشق من سید امیر حسین، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

كودك من

رمضانی که گذشت

سلام پسرم رمضان امسال هم گذشت .30روز توي گرمترين و طولاني ترين روزهاي سال هم اونقدر زود گذشت كه از باور اون فقط يه خاطره موند و بس. برنامه هاي رمضان شما اينطوربود: هرروز صبح تا ظهر كه طبق روال گذشته خونه عزيز جون بودي. ظهرها اگه صبح خوابيده بودي كه ظهرا خواب تعطيل ؛ولي اگه صبح نخوابيده بودي كه ظهر مي خوابيدي. بعد بيدار شدن شروع ميكردي به بازي و بدو كردن و بالا رفتن از ميز و مبل و ... بعد هم همه لوازم سفره افطار رو ماماني تا لحظه آخر رو اوپن قرار ميداد تا از دست شما در امان باشه . بعد هم من و بابايي افطار ميكرديم و بين افطار كردن 10باري شما رو از روي ميز و مبل مياوردم پايين و بعد هم شما بطري آب رو مي...
6 مرداد 1393

اولين كوتاه كردن مو

سلام پسر خوشكل مامان پنجشنبه پيش، يعني12 تير 93 براي اولين بار موهاي شمارو كوتاه كه چه عرض كنم از بيخ زديم.بابايي موهاتو با ماشين اصلاح يك درجه كمتر از كچلي(يه ذره مو بود)زد.اينقدر بامزه شدي كه نگو  يه سفره يك بار مصرف تو حال انداختم و شما رو وسطش نشوندم بعد تلويزيون رو روشن كردم و برنامه هايي كه دوست داشتي رو از رو فلش برات آوردم(برنامه گل آموز شبكه 5 و باب اسفنجي). بعد حواس شما هم پرت اين برنامه ها شد و بابايي هم تند تند موهات رو كوتاه كرد. از ساعت 6 بعد ظهر تا 6/20موهاي نا نازت پريد...   اين هفته پيشرفتايي هم تو صحبت كردن و شعر خوندنت داشتي پسرم.اونقدر شعر دوست داري كه خودت ...
18 تير 1393
1162 29 12 ادامه مطلب

رمضان مبارك

سلام گل پسرم جملات جديدي كه شما اين هفته ياد گرفتين و ميگين به جملات 3 يا 4 جمله اي تبديل شده . قربون اون حرف زدنت بره ماماني كه وقتي صحبت ميكني دلم ميخواد بخورمت بابا جون  توت  خووورده....................................بابا جون توت خورده ماماني   دست بده  بييم.............................ماماني دستت رو بده بريم ايجا آب نداله..............................................اين آب نداره بابا جون  نبوووووده نيس.........................................بابا جون نيست تو ليوان آب نداااااله...........................................تو لوان آب نداره امي عي...
8 تير 1393

امير علي بسكتباليست

سلام پسرم يه روز ماماني ميخواست بره سالن به دوستاش سر بزنه شما رو هم باخودم بردم.من ورزش رو خيلي دوست دارم و خيلي دوست دارم شما هم يه ورزشكار خيلي خوب و موفق بشي در هر رشته ورزشي كه دوست داري.از وقتي شما فرشته كوچولو رو خدا بهمون داد من سالن نميرم و هر از گاهي دلم خيلي تنگ ميشه و هواي ورزش ميكنه.همش به خودم ميگم ان شاا... بزرگتر بشي ميرم يا با خودم ميبرمت ولي ميترسم ببرمت كه خدايي نكرده تو سالن آسيب ببيني و دلم هم نمياد وقتي از صبح پيشت نبودم ، عصر هم بزارمت و برم سالن...خلاصه اينم قصه يه مامان ورزشكار و يه پسر ورزشكارتر... 1393/3/28 در اين روز امير علي جون 19 ماه و 18 روز سن دارد. ...
29 خرداد 1393

يه روزي از اين روزا

سلام گل پسر ماماني عصر 2 روز پيش  حاضرت كردم و گذاشتمت تو كالسكه. كالسكه سواري رو خيلي دوست داري و ميگي : دي ديد سوار د در بييم . تا خونه عزيز رفتيم . سر كوچه ازت پرسيدم اينجا خونه كيه؟ گفتي: عزيز . قربون پسرم برم كه از سر كوچه متوجه ميشه كجاست . .. خلاصه رفتيم  داخل  . ديدم شما دسته گل به آب دادي و صبح ميخواستي چشم چشم دو ابرو ، رو ديوار بكشي   و نقاشي خط خطيستاني اونجا كشيدي كه نپرس. اينروزا همش ميخواي شيطوني كني  تو خونه همش يا از مبل بالا ميري و يا از ميز  يا از بوفه  و همش ميخواي بدو بدو كني  . البته اگه بشينم و باهات بازي كنم پسر خوبي ميشي و با اسباب بازيات سر گرم ميشي ...
29 خرداد 1393

تولد مامان

سلام گل پسرم امروز تولد مامانیه.  وقتی به روزهایی که از عمرم می گذره  فکر می کنم  یه جور ترس تو وجودم حس می کنم .ترس از این که نکنه حاصل  اعمال عمرم ،محصول خوبی نده .امیدوارم  به لطف خدا که ببخشه کم لطفیا و نا سپاسیامو  و اگه عمری باقی باشه فرصت جبران و بستن توشه برای اون دنیا بهم بده ان شاا... البته از وقتی خدا تو رو بهم هدیه داد زندگیم رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته  و تو شدی حاصل عمر من .دیگه برا مامانی مهم نیست گذشت عمرش ،مهم تویی و بس صبح به موضوع جالبی پی بردم .........تو تولد   29 سالگی مامان ،گل پسر مامانی 19 ماه و 9 روز سن داره(می دونی پ...
19 خرداد 1393

اولین مسافرت

سلام پسرکم جمعه هفته گذشته به همراه بابایی و عزیز رفتیم کرمان و بندر عباس و قشم تا این جمعه. عكساي مسافرت منو تو ادامه مطالب ببينيد... این اولین مسافرتی بود که با تو رفتیم،البته2سری زاهدان خونه عمه رفتیم با هم ولی کوتاه مدت بوده. برات یه کیسه اسباب بازی برداشتم تا تو ماشین اذیت نشی و بشینی بازی کنی .باهاشون بازی کردی ولی کوتاه مدت و خسته می شدی.برات کلی تو راه شعر خوندم و چرت و پرت گفتم ولی باز هم خسته میشدی.خیلی بهم وابسته شدی و همش میخواستی تو ماشین و تو بازار و بیرون بغل من باشی .همش  شیر می خواستی .غذا هم کم میخوردی، خیلی نگران بودم نکنه مریض شی اما خدا رو شکر مشکلی پیش ن...
10 خرداد 1393

واکسن 18 ماهگی

پسرم 18ماه از متولد شدنت گذشت .باورم نمیشه .گذشت زمان خیلی سریعتر از اونیه که فکر میکنیم. 3شنبه مرخصی گرفتم وبا بابایی بردیمت بهداشت.تو خوشحال بودی از اینکه این موقع صبح من و بابایی محبتمون گل کرده و اومدیم ببریمت بیرون. ولی چه بیرونی؟؟ بابایی تورو بغل کرد و خانم بهداشت واکسن اول رو زد تو دست راستت.بعد بابایی پاهات رو گرفت و من دستاتو و واکسن بعدی توی پای چپ.بعد هم قطره فلج اطفال.قربون پسر صبورم برم همون لحظه گریه کردی و زود ساکت شدی، حواست رو به عکس های بچه که روی دیوار بود پرت کردیم. وتو آروم شدی.وزنت که نسبت به پانزده ماهگیت کم شده بود .البته دلیل اصلیش به خاطر 2دور سرماخوردگی و اسهال استفراغی بود ک...
11 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به كودك من می باشد