26 ماهگي
پسر عزيزم
نسبت به 2 سالگي پيشرفتهايي كردي.الان ديگه رنگها رو بلدي به خوبي در جملاتت از اونا استفاده ميكني.مثلا ميگي : مامان اون لباس قرمز مال كيه؟ يا مامان كفش بابايي سياهه؟ يا مامان اون ليوان سبز رو بده من؟قربون حرف زدنت برم كه ماشاا... بزرگتر از سنت صحبت ميكني..
ديروز خونه همكار بابايي بوديم ؛محمد طاها كه يه سال ازت كوچيكتره دست به كيف من ميزد ديدم داري بهش با يه لحن بزرگانه و مهربون ميگي: دست نزن كيف مامانه منه خراب ميشه مامان دعوا ميكنه...باورم نميشه بزرگ شدنت رو، عزيز مادر قدر اين لحظه ها رو ميدونم و ميدونم هيچوقت اين روزها بر نخواهد گشت.
وقتي ميپري بغلم و ميگي دووست دارم ماماني ، دلم ميخواد اون لحظه متوقف شه و من از لذت اين شوق بميرم...
اين روزا فكر ميكنم برات خيلي كم وقت ميزارم.زمستونه و روزا كوتاه ، منم وقتي بر ميگردم خونه ساعت3 ميشه و تو يا خوابي كه ميارمت خونه يا بعدش ميخوابي و وقتي بيدار ميشي روز رفته و من درگير تهيه نهار براي فردا و شام براي شب و جمع و جور كردن دور و بر و پايان وقت و ديگه وقت خواب ميرسه...معضرت ميخوام پسرم .دلم ميخواد بيشتر باهات بازي كنم و تفريح ببرمت و با هم باشيم.دوست دارم پسرم